یک معجزه

پایانی خوب

وقتی فکر میکنم چطوری این دوران رو پشت سر گذاشتم خدا رو شکر میکنم .فکر نمی کردم هیچ وقت ااون روزای سخت بخواد تموم بشه .در تمام این مدت دلداریها ونصیحتهای هیچ کس حتی خونوادم من رو اروم نمیکرد چون توی اون وضعیت فقط کسانی ادم رو درک میکنن که وضعیتی مشابه داشته باشند. توی اون روزای سخت ونا امیدی یه مادر به همراه سه قلو هاش که یکی از دیگری تپل تر بود به بخش nicu اومد من هم که کنجکاو بودم بدونم برای چی به این بخش اومده باهاش صحبت کردم و فهمیدم اونم مثل من ومثل خیلی از مادرای دیگه زمانی بچه هاش توی این بخش بستری بودند. با دیدن بچه های سرحال وسالم  اون مادر منم نور امیدی تو دلم روشن شد واز اون روز به لعد با روحیه ی بهتری از نوزادم مراقبت می...
5 اسفند 1392

روزی که به خونه برگشتم

بعد از گذشت 31 روزبه تشخیص دکتر بخش نوزادم رو به اتاق cmc کاام سی .یااغوش مادرانه منتقل کردند تا مهارتهای لازم رو برای نگهداری وشیردهی یاد بگیرم.وقتی بعداز 4 روز وزنش به یک کیلو ونیم رسید با اصرار خودم مرخصمون کردند . من که بیصبرانه منتظر همچین روزی بودم حالا میترسیدم باهاش به خونه برم  میترسیدم که از پس نگهداریش بر نیام میترسیدم دوباره عفونت بگیره ودوباره.... با این حال خوشحال بودم که بعد از چهل روز سختی و مشقت پیش شوهرم و بچه هام برمیگردم.تمام این مدت در نبود من زحمت بچه هام وبیقراری هاشون مثل همیشه به دوش مادرم بود.در مقابل تمام بی تابیهام وگریه های بی امانم  صبورانه حمایتم میکرد. فقط 5 روز خونه ی مامانم موندم چرا که...
2 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک معجزه می باشد